روشنسازی مسألهی آگاهی
توضیحی کامل و رضایتبخش درمورد اینکه چگونه مادهی فیزیکی منجر به ایجاد تجربهی آگاهانه میشود، در حال آشکار شدن است.


انیل ست (Anil Seth) استاد علوم شناختی و عصبشناسی محاسباتی در دانشگاه ساسکس معتقد است که مسألهی آگاهی و اینکه ماده چگونه دارای خودآگاهی میشود به زودی حل خواهد شد. وی میگوید که علم توانایی توضیح آگاهی را دارد، ولی به شرطی که ما از در نظر گرفتن آن به عنوان یک معمای بزرگ که نیاز به یک راه حل شگفتانگیز دارد، دست بکشیم. در عوض باید آن را به ویژگیهای مختلفِ مربوطهاش تقسیمبندی کنیم و هر کدام را به نوبهی خود بررسی کنیم.
ماهیت آگاهی در واقع یکی از بزرگترین اسرار جهان است. زیرا برای هرکدام از ما، آگاهی تمام چیزیست که داریم. بدون آگاهی، نه جهان وجود دارد، نه خود، نه درون و نه بیرون. به هیچ وجه هیچ چیزی وجود ندارد.
ماهیت ذهنیِ آگاهی حتی تعریف آن را نیز مشکل میکند. نزدیکترین چیزی که همهی ما به اتفاق داریم این است که: چیزی وجود دارد که شبیه به آگاه بودن است. چیزی وجود دارد که شبیه به حسِ “من بودن” یا “شما بودن” است و احتمالا چیزی شبیه به حس دلفین بودن یا موش بودن نیز وجود دارد. ولی احتمالا حسی شبیه به حس “باکتری بودن” یا “ربات اسباب بازی بودن” وجود ندارد. چالش ما این است که بدانیم ” چرا و چگونه ” این امر میتواند درست باشد؟
چگونه تجربههای آگاهانه، با سلولها، ملکولها و اتمهای درون مغز و بدن مرتبط هستند؟ چرا اصلا این مادهی فیزیکی باید منجر به ایجاد حیات درونی شود؟
برخی از مردم میترسند که علم نتواند وظیفهی خود را در این مورد انجام دهد. آنها به این موضوع اشاره میکنند که شما نمیتوانید به طور دقیق تجربیات احساس شده ( تجربیات گذشته ) را کنترل یا مشاهده کنید. برخی حتی این ایده را که مکانیسمهای فیزیکی میتوانند آگاهی را توضیح دهند نیز زیر سوال میبرند.
من مخالفم. معتقدم علم توانایی توضیح آگاهی را دارد، ولی به شرطی که ما از در نظر گرفتن آن به عنوان یک معمای بزرگ که نیاز به یک راه حل معرکه دارد، دست بکشیم. در عوض باید آن را به ویژگیهای مختلفِ مربوطهاش تقسیمبندی کنیم و هر کدام را به نوبهی خود بررسی کنیم. همینطور که به تدریج توضیح میدهیم که چرا الگوهای خاصی از فعالیت مغز به انواع خاصی از تجارب آگاهانه مربوط میشوند، متوجه خواهیم شد که معمای عمیقتر آگاهی نیز شروع به حل شدن میکند.
انسانها مدت زمان زیادی پیرامون ارتباط میان مادهی فیزیکی و تجربهی آگاهانه تامل کردهاند. در دههی ۱۶۰۰، رنه دکارت، جهان را به دو دستهی “مواد ذهنی” و “مواد مادی” تقسیم کرد و این تقسیمبندی، معمای نحوهی ارتباط این دو را ایجاد کرد.
دیدگاه دوگانهگرای او، اکنون با مجموعهای وسیع و گیج کننده از گزینهها همراه است : از جمله توهم گرایی ؛ طرحی که اظهار دارد آگاهی وجود ندارد، حداقل نه به این معنا که ما معمولا راجع به آگاهی میاندیشیم.
گزینهی دیگر، روح انگاری است ؛ طرحی که مدعی است آگاهی امری بنیادی و واجب است و در همه جا و همه چیز موجود است.
دیدگاه علمیِ نسبتا ارتدکس درمورد فیزیکالیسم – دیدگاهی که به نظر من بیشتر جذابیت دارد – این است که آگاهی “مربوط به” و یا “پدید آمده” از مادهی فیزیکی میباشد. سوال این است که چگونه؟
در دههی ۱۹۹۰، فیلسوفی به نام دیوید چالمرز، تمایز تاثیرگذاری میان “مسائل آسان و سختِ” آگاهی قائل شد. “مسئلهی آسان” در واقع یک سری از مسائل است که شامل این موارد میباشد : پی بردن به اینکه چگونه مغز به همراه بقیهی بدن، منجر به ایجاد عملکردهایی مثل: درک کردن، شناختن ، یادگیری و رفتار میشود. در واقع این مسائل به هیچوجه آسان نیستند. نکته این است که هیچ رازی مفهومی در کار نیست و این مسائل را میتوان بر مبنای مکانیسمهای فیزیکی حل کرد، هرچند ممکن است پی بردن به این مکانیسمها پیچیده و دشوار باشد.
از طرف دیگر، “مسئلهی سختِ” چالمرز ، این معماست که اصلا چرا و چگونه هریک از این موارد باید با تجربهی آگاهانه همراه باشد؟ چرا ما فقط رباتهای گوشتی و بدون دنیای درونی نیستیم؟
این فریب است که فکر کنیم حل “مسائل آسان” ما را در حل “مسائل سخت” به هیچ وجه به جایی نمیرساند و اساسِ آگاهیِ مغز را به صورت یک راز باقی میگذارند.
خوشبختانه جایگزینی وجود دارد که من میخواهم آن را “مسئلهی واقعیِ” آگاهی بنامم : نحوهی توضیح، پیشبینی و کنترل ویژگیهای مختلف آگاهی از نظر فرآیندهای فیزیکی در مغز و بدن.
“مسئلهی واقعی” با “مسئلهی سخت” متفاوت است. زیرا “مسئلهی واقعی” راجع به توضیح چرایی و چگونگیِ اینکه چرا آگاهی بخشی از جهان ما میباشد نیست؛ حداقل نه در وهلهی اول!
همچنین با “مسئلهی آسان” نیز متفاوت است. زیرا خواص و ویژگیهای ذهنی و تجربی را زیر فرش پنهان نمیکند ( اشاره به نادیده گرفتن این ویژگیها ). “مسئلهی واقعی” روش کاملا جدیدی برای تفکر نیست، بلکه از نظر من، ارائه دادن مسائل بر مبنای تبیین، پیشبینی و کنترل کمک میکند که نشان دهیم یک علمِ آگاهیِ موفق چگونه باید باشد. زیرا اینها معیارهایی هستند که در بسیاری از زمینههای علمی دیگر نیز به کار برده میشوند. برای مثال تجربهی بصری رنگ قرمز را در نظر بگیرید. “مسئله سخت” میپرسد : اصلا چرا تجربهای این چنینی وجود دارد؟
درحالی که “مسئله آسان” همهی پروسهها و نتایج مرتبط با نور حاصل از طول موج خاصی که وارد چشم میشود را در بر میگیرد. از منظر “مسئله واقعی” میخواهیم الگوهای خاصی از فعالیت مغزی را که توضیح میدهند ( و پیشبینی و کنترل میکنند ) چرا تجربهی رنگ قرمز به این شکل میباشد را درک کنیم. چرا شبیه آبی نیست؟ یا شبیه حس دنداندرد؟ یا حس حسادت؟
این رویکرد دارای نوعی شجره نامه میباشد. مدت زیادی نگذشته از زمانی که زیستشناسان و شیمیدانان شک داشتند که ویژگی “زنده بودن” میتواند به صورت مکانیکی نیز توضیح داده شود.
امروزه با وجود اینکه هنوز مسائل زیادی در مورد حیات ناشناخته باقی مانده است، این ایده که “زنده بودن به چاشنی خاصی نیاز دارد” ، مدتهاست کنار گذاشته شده است. “مسئله سخت” حیات نیز ، آنقدر حل نشد که حل شد (اشاره به اینکه حل نشدهها بسیار بیشتر از حل شدهها هستند).
اکنون این ایده درست است که حیات و آگاهی، مسائل یکسانی نیستند. به طور آشکار، ویژگیهای حیات به طور عینی و واقعی، قابل توصیف هستند. در حالی که ویژگیهای آگاهی فقط در اول شخص (من) وجود دارند. ولی این یک مانع غیرقابل عبور نمیباشد؛ بلکه بیشتر در رابطه با اطلاعات مربوطه میباشد، از آن جایی که ذهنی هستند، جمعآوری آنها دشوارتر میباشد.
بخشی از استراتژی حل “مسئله سخت” زندگی، این بود که با آن مثل یک راز بزرگ ترسناک که به یک راه حل “یوریکا” ( یافتم ! یافتم! ) نیاز دارد، برخورد نکنیم. بلکه در عوض آن را به صورت مجموعهای از اطلاعات به هم پیوسته که هر کدام به طور جداگانه تا حدی قابل ردیابی هستند، در نظر بگیریم.
برای آگاهی، روشهای زیادی برای برش کیک وجود دارد! در کتاب من: بودن تو -علم جدید آگاهی- من میان سطوح مختلف آگاهی ( چقدر آگاهی دارید، در تفاوت بین بیهوشی عمومی و هوشیاری معمولی)، محتوای آگاهی (چیزی که از آن آگاه هستید) و خودِ آگاه ( تجربهی بودنِ تو- یا بودن من)، تمایز قائل شدهام.
با ایجاد و توسعهی شواهدی که این جنبههای مختلف آگاهی را توضیح میدهند و پیشبینی و کنترل میکنند، اعتقاد من این است که تصویری کامل و قانع کننده از تمام تجربهی آگاهانه روشن خواهد شد.
هم اکنون بیایید بر روی “محتوا” و “خود” تمرکز کنیم. استراتژی من برای توضیح این ویژگیهای آگاهی، بر پایهی یک تئوری با محبوبیت رو به افزایش در علوم اعصابشناختی، به نام “پردازش پیشبینانه” میباشد. ایدهی اصلی ساده است؛ خود را به جای مغزتان تصور کنید. محبوس در گنبد استخوانی جمجمه، در تلاش برای کشف آنچه که بیرون از اینجا، در جهان وجود دارد. جهانی که از منظر مغز، شامل بدن نیز میباشد. تمام چیزی که برای ادامه دادن در اختیار دارید، سیگنالهای حسی شلوغ و مبهمی میباشد که به طور غیرمستقیم در ارتباط با دنیای بیرون از مغز میباشند- که مطمئنا با برچسبهای الصاق شده همراه نیستند که بگوید من سیگنالی از طرف یک فنجان قهوه هستم! یا من از طرف یک درخت هستم! – از این منظر، “ادراک” باید یک فرآیند استنتاجی باشد مربوط به ساز و کار حدس زدن بر اساس احتمالات که به صورت عصبی ایجاد شده است.
زمانیکه یک فنجان قرمز رنگ قهوه روی میز میبینیم، این به این دلیل است که “فنجان قرمز رنگ قهوه” بهترین حدس مغز از علل مخفی و ناشناختهی سیگنالهای عصبیِ مربوطه است. زمانی که من درخشش غروب خورشید یا طعم تیز یک پنیر را تجربه میکنم، این نیز بهترین حدس ادراکیِ مغز میباشد. حال سوال اینجاست که: این “بهترین حدسهای ادراکی” چگونه به دست آمدهاند؟
براساس طرح “پردازش پیشبینانه”، مغز دائما در حال تنظیم کردن پیشبینیهای ادراکی با استفاده از دادههای حواس میباشد. نظریهی “پردازش پیشبینانه” میگوید که ادراک شامل دو جریانِ متقابل از سیگنال میباشد. یک جریان “از درون به بیرون” وجود دارد که در سلسله مراتب ادراکی مغز به سمت پایین حرکت میکند و پیشبینیهایی را در مورد علل ورودیهای حسی ارائه میدهد. سپس، خطاهای پیشبینی از “بیرون به درون” -یعنی همان سیگنالهای حسی- وجود دارند که تفاوتهای میان آنچه را که مغز توقع داشت با آنچه که دریافت میکند را ارائه میدهد. با به روز رسانی مداوم پیشبینیها برای به حداقل رساندن خطاهای پیشبینی حسی، مغز بهترین حدس ِ در حال تکامل و گسترش خود را در مورد علل حسیاش انتخاب و جایگزین میکند. بنابر این “ادراک” از این منظر، ثبت “منفعلانه و مطیعانه”ی یک واقعیت خارجی نیست؛ بلکه یک ساختار فعال میباشد، نوعی “توهم کنترل شده” که در آن بهترین حدسهای مغز از طریق یک فرآیند ِ مداوم ِ به حداقل رساندن خطای پیشبینی، با جهان – و بدن – مرتبط میباشد.
نظریههای آگاهی
در سالهای اخیر نظریههای بیولوژیکی نوظهوری از آگاهی وجود داشته است. این مسئله نشانهی رشد این حوزه میباشد، زیرا فقط زمانی به عنوان “نظریه” بیان میشود که یافتههای تجربی بتوانند یک درک قانع کننده از آگاهی ارائه دهند. درحال حاضر چهار رویکرد نظری اصلی در علمِ آگاهی وجود دارد. طبق نظریههای بالا رتبهتر، یک وضعیت ذهنی زمانی آگاه میباشد که وضعیت ذهنیِ دیگری – که از نظر سلسله مراتب، بالاتر باشد – تایید کند که آن وضعیت، آگاه میباشد. در این نظریهها، در مورد اینکه چه نوع “نمایش سطح بالایی” آگاهی محسوب میشود، از اهمیت جزئیات نباید غافل شد.
نظریههای جهانیِ “فضای کار” پیشنهاد میکنند که آن وضعیتهای ذهنی زمانی آگاه هستند که به طور گستردهای در سراسر مغز پخش میشوند، به این ترتیب میتوان از آنها برای هدایت انعطافپذیر رفتار استفاده کرد. یک روش مناسب برای فکر کردن درمورد نظریهی جهانیِ “فضای کار” این است که آگاهی به “سابقه در مغز” بستگی دارد؛ وضعیتهای ذهنیِ آگاه از طرق مختلفی به طیف وسیعی از فرآیندهای شناختی دسترسی دارند درحالی که وضعیتهای ذهنیِ ناآگاه این امکان را ندارند.
این دو نظریه بر روی جنبههای عملکردی آگاهی تمرکز میکنند و بر لُب فرونتال (پیشانی) و پریتال (به سمت عقب و طرفین) مغز تاکید میکنند. در مقابل، نظریهی “اطلاعات یکپارچه” بر روی جنبههای پدیدهشناختیِ آگاهی تمرکز میکند – شبیه چیست، به صورت تجربی – و پیشنهاد میکند که آگاهی در ارتباط با یک “ناحیهی داغِ” قشر خلفی است که در پشت مغز قرار گرفته است و شامل بخشهایی از لُب پریتال، تمپورال و اکسیپیتال میباشد. طبق این نظریه، “آگاهی” به توانایی سیستم برای ایجاد اطلاعات یکپارچه بستگی دارد.
رویکرد چهارم، که به عنوان “پردازش پیشبینانه” شناخته میشود، در درجهی اول برای ساختن پلهای توضیحی میان جنبههای مختلف آگاهی و مکانیسمهای عصبیِ زیربنایی آنها استفاده میشود. چندین مثال از این رویکرد وجود دارد: اعم از آنهایی که آگاهی را با ارسال سیگنال از “بالا به پایین” در مغز مرتبط میکنند تا نظریهی “ماشین جاندارِ” خودم. (داستان اصلی را ببینید.) در این نظریهها ایده این است که با محاسبهی تدریجیِ جنبههای مختلف آگاهی، در نهایت آنها میتوانند از نظریههایی برای علمِ آگاهی، به نظریههای آگاهی تبدیل شوند.
“پردازش پیشبینانه” ، به آن مفهوم که حل “مسئلهی سخت” چالمرز مستلزم آن است، یک نظریهی آگاهی نیست.(به قسمت نظریههای آگاهی رجوع شود.) درعوض، حداقل در وهلهی نخست، بهتر است به عنوان یک نظریه برای علمِ آگاهی از منظر “مسئلهی واقعی” در نظر گرفته شود. این نظریه، روشی برای ایجاد پلهای توجیهی میان مکانیسمهای عصبی و جنبههایی از تجربههای آگاهانه از دیدگاه شخصی که آنها را تجربه میکند، فراهم میکند.
این کاریست که من و همکارانم در آزمایشگاهم در دانشگاه انجام میدهیم. برخی از آزمایشات ما بسیار ساده هستند، برای مثال : پی بردن به اینکه انسانها آگاهانه تصاویر مورد انتظارشان را سریعتر و دقیقتر درک میکنند نسبت به تصاویر غیر منتظره. ولی کار واقعا هیجانانگیزی که ما را عمیقتر وارد “پدیدهشناسی” میکند این کار است: “چگونگی تجربیات آگاهانه”
در یک مثال، ما درحال بررسیِ پدیدهشناسی انواع مختلف توهم بصری از نظر وابستگی آنها به انواع مختلف پیشبینی ادراکی هستیم.
معماری ادراکی
برخی توهمات، مانند آنهایی که منجر به بیماریهای روانی و زوال سیستم عصبی میشوند، میتوانند پیچیده و دارای صحنههای ادراکی قوی و غنی باشند که شبیه به واقعیت تجربه میشوند. سایر انواع توهمات، مانند آنهایی که به دنبال از دست دادن پیشروندهی بینایی ایجاد میشوند، میتوانند نسبتا ساده باشند و به عنوان پیوستگی با دنیای واقعی تجربه نمیشوند. این تفاوتها میتوانند توسط معماریهای شبکهی عصبی جدید که پیشبینیهای ادراکی را به روشهای مختلف اعمال میکنند، شبیهسازی شوند.
این شبکههای عصبی به عنوان مدلهای محاسباتی مغز بر اساس تجربیات بصری عمل میکنند و ما میتوانیم خروجی آنها را با پرسیدن از افرادی که دچار توهم میشوند، بررسی کنیم تا آنچه را که با آن مواجه میشوند ارزیابی کنیم. ما اکنون این رویکرد را – که پدیدهشناسی محاسباتی نامیدهایم – به سایر جنبههای اساسیتر تجربهی ادراکی، مانند احساس گذر زمان و ساختار سه بعدی فضای بصری نیز گسترش میدهیم. با بررسی تدریجی ساختار عمیق تجربیات ادراکی، نه فقط محتوای خاصی که ارائه میدهند – مثل یک گربه یا یک فنجان قهوه – بلکه نحوهی گسترش یافتنشان در طول زمان و مکان، عقیدهی من این است که راز “مسئلهی سخت” نیز هم اکنون در حال حل شدن است. و این فرآیند زمانی شتاب میگیرد تا بپرسیم : “چه کسی یا چه چیزی” این همه درک را انجام میدهد و مسئلهی خودآگاه بودن را از همان منظر “مسئلهی واقعی” در نظر بگیریم.
بر خلاف آنچه که ممکن است به نظر برسد، خویشتن شما، ذات و ماهیت شما نیست که از دریچهی حواس از جایی در جمجمه به بیرون نگاه کند؛ بلکه، خویشتن شما نیز یک ادراک است.
تجربهی “تو بودن” مجموعهای بر اساس بهترین حدسهای مغز میباشد و درک این موضوع، به کاستن از اهمیت شهود دوگانهگرائی که “مسئله سخت” به آنها متکی است، کمک میکند.
همانگونه که آگاهی جنبههای زیادی دارد، روشهای زیادی نیز برای تجربهی “بودنِ خویش” وجود دارد. این روشها را میتوان در یک سلسله مراتب ضعیف مرتب کرد که با “تجربهی سطح پایینِ یک بدن فیزیکی بودن” شروع میشود، تا مشاهدهی جهان از منظر یک اول شخص خاص و تمایلات آگاهانه برای انجام کارها (چیزی که ممکن است ارادهی آزاد بنامیم). تمام این راهها منجر به تجربهی بودنِ یک شخص پیوسته در گذر زمان و در یک محیط اجتماعی و فرهنگی غنی میشود – خویشتن با یک نام، یک هویت و مجموعه ای از خاطرات – همانگونه که در کتابم مطرح کردهام، هرکدام از این جنبههای فردیت میتواند به عنوان شکل متمایزی از “توهم کنترل شده” درنظر گرفته شود. اکنون بیائید جزئیات اساسیترین جنبهی آگاهی را بررسی و واکاوی کنیم : تجربهی یک “بدن و جسم” بودن. من این را یک احساس ابتدایی از یک موجود زنده بودن تلقی میکنم – که تا حدی از طریق احساسات و حالات بیان میشود ولی در عمیقترین لایههایش، بدون هیچگونه محتوای قابل توصیف میباشد – در اینجاست که ادراک بدن از درون، که به عنوان “درون ادراکی” شناخته میشود، مطرح میشود. احساسات “درون ادراکگر” درمورد وضعیت داخلی بدن، فشار خون و چگونگی عملکرد قلب، به مغز اطلاع رسانی میکنند و به این ترتیب، مغز را قادر میسازند تا مهمترین وظیفهی خود را انجام دهد: زنده نگه داشتن بدن.
ماشینهای جاندار
مانند تمام سیگنالهای حسی، سیگنالهای “درون ادراکگر” نیز فقط به صورت غیرمستقیم با علل خود مرتبط هستند؛ بنابراین “درون ادراکی” نیز باید شامل فرآیند “بهترین حدس” باشد. و همانگونه که استنباط و نتیجهگیری درمورد علل سیگنالهای بصری، پایه و اساس تجارب بصری میباشند، پیشنهاد من این است که استنباط و نتیجهگیریهای “درون ادراکی” نیز پایه و اساس انواع دیگر تجربیات است : در این مورد، تجارب جسمی مانند حالات و احساسات. این پیشنهاد ممکن است اینطور به نظر برسد که چیزی بیشتر از یک جلد مدرن روی برخی ایدههای قدیمی نیست که میگویند: احساسات شامل درک تغییرات در شرایط فیزیولوژیکی بدن میباشد. اما در حقیقت چیزهای بیشتری نسبت به آن دارد.
بر اساس استراتژی “مسئله واقعی”، تفاوت میان تجربههای حسی و تجربههای بینایی را میتوان با توجه به انواع مختلف پیشبینی ادراکی در بازی درک کرد. تجربههای بصری از اشیا، عموما به کشف “آنچه در آنجا وجود دارد” مربوط میشود؛ بنابراین برای تجارب ادراکی مشابه، داشتن خواصِ اشیاء با موقعیتهای خاص و محدودهی فیزیکی، منطقی به نظر میرسد. در مقابل، تجربههای حسی عموما در رابطه با شرایط فیزیولوژیکی موجود زنده و جنبههای “زنده ماندن” میباشد. این تجربهها و تجربههای یک “بدن” به صورت کلیتر، شکل و موقعیتی در فضا ندارند؛ در عوض دارای “ظرفیت” هستند که در روانشناسی به این معناست که: در حال حاضر، چیزها خوب یا بد هستند، یا در آینده خوب یا بد خواهند بود. این همان چیزیست که احساس میکنید.
نتیجهی تمام این مطالب این است که: عمیقترین لایههای فردیت، رابطهی تنگاتنگی با ماهیت مادی ما به عنوان یک موجود زنده دارد. پیشبینیهای “درون ادراکی” که زیربنای تمام تجربههای مرتبط با هویت ما هستند، برای تنظیم وضعیت جسمانی درونی ما هستند؛ برای زنده نگه داشتن ما. و از اینجا به بعد نیز همه چیز به دنبال آن میآید.
تمام ادراک و تجربههای ما، چه از خویشتن یا از جهان، “توهمات کنترل شده”ی “درون به بیرون” هستند که عمیقا ریشه در دستگاه گوشت و خونی دارد که تکامل یافته، توسعه یافته و لحظه به لحظه بر طبق ِ انگیزهی اساسی بیولوژیکی برای زنده ماندن عمل میکند. در واقع ما جهان و خودمان را از درونِ، به وسیلهی و به دلیلِ “بدنهای زندهمان” درک میکنیم. اگر بخواهیم از یک اصطلاح دیگر دکارت استفاده جدید بکنیم: ما تمام و کمال “ماشینهای جاندارِ آگاه” هستیم.
این شیوهی تفکر راجع به آگاهی و خویشتن، “پردازش پیشبینانه” را از یک نظریه برای علمِ آگاهی، به یک نظریهی آگاهی تبدیل میکند – چراییِ آنچه که هستیم و ماهیت تمام تجربیاتمان –مفاهیم زیادی از این امر ناشی میشود. مهمتر از همه این است که ارتباط بین ذهن و حیات تنها این نیست که اسرار ظاهری ممکن است در صورت برخورد صحیح با یکدیگر حل شوند؛ بلکه تداوم بسیار عمیقتری در اینجا یافت میشود که به نوبهی خود حاکی از آن است که آگاهی ممکن است بیش از آنچه تصور میکنیم در میان سایر اَشکال حیات گسترده باشد و احتمال کمتری دارد که در مدارهای بدونِ گوشتِ هوش مصنوعی به وجود بیاید، هر چقدر هم که پیشرفته باشند. سوالی که مدام از خودم میپرسم این است که: همهی اینها منجر به چه چیزی میشود؟ آیا “مسئله سخت” به طور کامل منحل میشود و در یک توده دود متافیزیکی ناپدید میشود؟ یا آیا بقایای “رمز و راز” سرسختانه باقی خواهد ماند؟
به هر حال ردیابیِ “مسئلهی واقعی” آگاهی، به احتمال زیاد پیشرفت بیشتری خواهد داشت تا اینکه بخواهیم به عنوان یک راز جادویی و مقدس به آن احترام بگذاریم یا آن را به عنوان یک مشکل غیر واقعی، نادیده بگیریم.
این وعدهی واقعیِ “مسئلهی واقعی” است: هر کجا که در نهایت ما را ببرد، این سفر درک ما را از تجربیات آگاهانهی ما از جهان پیرامونمان و “خود ما” درون آن جهان، تغییر خواهد داد.